خوشا آنان که چرخیدند در خون
خدا را ناگهان دیدند در خون
 
    تا که نامت بر زبان آمد زبان آتش گرفت
سوختم، چندان که مغز استخوان آتش گرفت
 
    از چارسو راه مرا بستند
از چارسو چاه است و گمراهی
 
    و انسان هرچه ایمان داشت پای آب و نان گم شد
زمین با پنج نوبت سجده در هفت آسمان گم شد
 
    اذانی تازه کرده در سرم حسّ ترنم را
ندای ربّنا را، اشک در حال تبسم را
 
    بهنام او که دل را چارهساز است
به تسبیحش زمین، مُهر نماز است
 
    ای یکهسوار شرف، ای مردتر از مرد!
بالایی من! روح تو در خاک چه میکرد؟
 
    در کولهبار غربتم یک دل
از روزهای واپسین ماندهست