سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
داشت میرفت لب چشمه سواری با دست
دشت لبریز عطش بود، عطش... اما دست...
هر زمانی که شهیدی به وطن میآید
گل پرپر شده در خاطر من میآید
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام