امشب ز غم تو آسمان بیماه است
چشم و دل ما قرین اشک و آه است
 
    به لحظه لحظۀ دوری، به هجر یار قسم
به دیر پایی شبهای انتظار قسم
 
    سر و پای برهنه میبرند آن پیر عاشق را
که بر دوشش نهاده پرچم سوگ شقایق را
 
    پیراهن سپید ستاره سیاه بود
تابوت شب روان و بر آن نعش ماه بود
 
    پشت غزل شکست و قلم شد عصای او
هر جا که رفت، رفت قلم پا به پای او...
 
    کاش در باران سنگ فتنه بر دیوار و در
سینۀ آیینه را میشد سپر دیوار و در
 
    در مطلع شعر تو نچرخانده زبان را
لطف تو گرفت از من بیچاره امان را
 
    در کوچه، راه خانۀ خود گم نمیکنی
از تب پُری، اگرچه تلاطم نمیکنی