ای کاش که در بند نگاهش باشیم
دلسوختۀ آتش آهش باشیم
 
    بهارا! حال زارم را بگویم؟
دل بی برگ و بارم را بگویم؟
 
    سر و پای برهنه میبرند آن پیر عاشق را
که بر دوشش نهاده پرچم سوگ شقایق را
 
    ما گرم نماز با دلی آسوده
او خفته به خاکِ جبهه خونآلوده
 
    در مطلع شعر تو نچرخانده زبان را
لطف تو گرفت از من بیچاره امان را