سفر بسیار کردم تا رسیدن را بیاموزم
زمین خوردم که روزی پر کشیدن را بیاموزم
 
    سر تا به قدم عشق و ارادت بودی
همسنگر مردی و رشادت بودی
 
    در خاک دلی تپنده باقی ماندهست
یک غنچۀ غرق خنده باقی ماندهست
 
    کو خیمۀ تو؟ پلاک تو؟ کو تَنِ تو؟
کو سیمای خدایی و روشنِ تو؟
 
    عید آمد و ما حواسمان تازه نشد
از اصل نشد اساسمان تازه نشد
 
    اسفندِ امسالین چرا پَر، وا نکردی؟
پرواز در این ماهِ بیپروا نکردی
 
    حاجیان را گفت: آنجا کعبه عریان میشود
در طواف کعبه آنجا جسمتان جان میشود
 
    غبار خانه بروبید، عید میآید
ز کوچههاست که بوی شهید میآید
 
    که دیده زیر زمین باغ بیخزانی را؟
نهانتر از سفر ریشهها جهانی را
 
    آنقدر نقش لالۀ پرپر کشیدی
تا آنکه آخر، عشق را در بر کشیدی
 
    اگر چه خانه پر از عکس و نام و نامۀ توست
غریب شهری و زخمت شناسنامۀ توست
 
    اگر نوبهارم، اگر زمهریرم
اگر آبشارم، اگر آبگیرم
 
    گیرم که بمانیم بر آن پیمان هم
گیرم برویم تشنه در میدان هم
 
    ای مانده به شانههایتان بار گران
ای چشم به راهتان دمادم نگران
 
    هر میدان شعبه... هر خیابان شعبه...
این شعبۀ اوست بدتر از آن شعبه
 
    خوب است چنان که حسرتش هم خوب است
یارب! دلم از ندیدنش آشوب است
 
    دین آر که دینار نمیارزد هیچ
بازآی که بازار نمیارزد هیچ
 
    آزادیام اینکه بندۀ او باشم
در سینه دل تپندۀ او باشم
 
    او جز دلِ تنگِ مبتلا هیچ نبود
جز پای سفر، دست دعا هیچ نبود
 
    در شهر شلوغ، خلوتی پیدا کن
در خلوت خود قیامتی برپا کن
 
    شعله باش اما چنین بر آشیان خود مزن
دود کن خود را ولی در دودمان خود مزن
 
    به دنیا میرسی اما دریغا این رسیدن نیست
کمی آرامتر! اینجا امید آرمیدن نیست
 
    ناگاه دیدم آن شب، در خواب کربلا را
نیهای خشکنای صحرای نینوا را