چنان به چلّه نشستیم سوگ صحرا را
که جز به گریه ندیدند دیدۀ ما را
ز عمق حنجره بر بام شب اذان میگفت
حدیث درد زمین را به آسمان میگفت
زبان به مدح گشودن اگرچه آسان نیست
تو راست آن همه خوبی که جای کتمان نیست
بیا به خانۀ آلالهها سری بزنیم
ز داغ با دل خود حرف دیگری بزنیم
خبر رسید که در بند، جاودان شدهای
ز هر کرانه گذشتی و بیکران شدهای
دوباره لرزش دست تو بیشتر شده است
تمام روز تو در این اتاق سر شده است
شکست بغض تو را این غروب، میدانم
و خون گریست برای تو، خوب میدانم...
غبار خانه بروبید، عید میآید
ز کوچههاست که بوی شهید میآید
خبر رسید که سیصد کبوتر آوردند
ولی کبوتر بیبال و بیپر آوردند
که دیده زیر زمین باغ بیخزانی را؟
نهانتر از سفر ریشهها جهانی را
اگر چه خانه پر از عکس و نام و نامۀ توست
غریب شهری و زخمت شناسنامۀ توست
مسافری که همیشه سر سفر دارد
برای همسفران حکم یک پدر دارد
به بوسه بر قدمت چشم من حسادت داشت
به حیرتم که چرا خاک این سعادت داشت؟
هنوز ماتم زنهای خونجگر شده را
هنوز داغ پدرهای بیپسر شده را
چرا چو خاک چنین صاف و ساده باید مرد؟
و مثل سایه به خاک اوفتاده باید مرد؟
به رغم سیلی امواج، صخرهوار بایست
در این مقابله چون کوه استوار بایست!
اگرچه غايبى، امّا حضورِ تو پيداست
چه غيبتىست؟ كه عطرِ عبور تو پيداست
خوشا سری که سرِ دار آبرومند است
به پای مرگ چنین سجدهای خوشایند است
اگرچه «تحتِ کسا» یک حدیث جای تو بود
همیشه قلب رسول خدا کسای تو بود
میان خاک سر از آسمان در آوردیم
چقدر قمری بیآشیان در آوردیم
شفق نشسته در آغوشت ای سحر برخیز
ستاره میرود از هوش، یک نظر برخیز
اگرچه عشق هنوز از سرم نیفتاده
ولی مسیر من و او به هم نیفتاده
اگرچه زخم به فرقش سه روز منزل داشت
علی جراحت سر را همیشه در دل داشت
به دست غیر مبادا امیدواری ما
نیامدهست به جز ما کسی به یاری ما
میان بارش بارانی از ستاره رسید
اگرچه مثنوی... اما چهارپاره رسید