چنان به چلّه نشستیم سوگ صحرا را
که جز به گریه ندیدند دیدۀ ما را
 
    صحرا میان حلقۀ آتش اسیر بود
اُتراق، در کویر عطش ناگزیر بود
 
    شب بود و بارگاه تو چون خرمنی ز نور
میریخت در نگاه زمین آبشار طور
 
    ای شکوه کهکشانها پیشِ چشمانت حقیر
روح خنجر خوردهام را از شب مطلق بگیر
 
    تو آن عاشقترین مردی که در تاریخ میگویند
تو آن انسانِ نایابی که با فانوس میجویند
 
    ای حرمت قبلۀ حاجات ما
یاد تو تسبیح و مناجات ما
 
    آهنگ سفر کرد به فرمان حسین
در کوچۀ کوفه شد غزلخوان حسین
 
    سخت است چنان داغ عزیزان به جگرها
کز هیبت آن میشکند کوه، کمرها
 
    بوی بهشت میوزد از کربلای تو
ای کشتهای که جان دو عالم فدای تو
 
    چو بر آیینۀ خورشید میشد بغض شب پیدا
به نبض سینۀ مهتاب دیدم تاب و تب پیدا
 
    ز عمق حنجره بر بام شب اذان میگفت
حدیث درد زمین را به آسمان میگفت
 
    ماجرا این است کمکم کمّیت بالا گرفت
جای ارزشهای ما را عرضۀ کالا گرفت
 
    رفتی تو و داد از دل دنیا برخاست
از پای نشست هرکه از جا برخاست
 
    تا بر بسیط سبز چمن پا گذاشتهست
دستش بهار را به تماشا گذاشتهست
 
    جلوۀ روی تو در آینه تا پیدا شد
عشق، بیحُسن تو در خاطره، ناپیدا شد
 
    در باغ دعا اگر بهار است از اوست
هر شاخه اگر شکوفهبار است از اوست
 
    در چاه عدم دو همقدم افتادند
با هم به سیهچال ستم افتادند
 
    ماه صفر رسید و افق رنگ دیگر است
عالم سیاهپوش به سوگ سه سرور است
 
    خوش باد نوایی که تواَش نغمهزن آیی!
صد سینه صدف داری اگر در سخن آیی!
 
    سپیدهدم که هنگام نماز است
درِ رحمت به روی خلق باز است
 
    ای ز فرط ظهور ناپیدا
ای خدا! ای خدای بیهمتا!
 
    هر کسی را به سر هوایی هست
رو به سویی و دل به جایی هست
 
    به بوسه بر قدمت چشم من حسادت داشت
به حیرتم که چرا خاک این سعادت داشت؟
 
    ذكر پابوس شما از لب باران میریخت
ابر هم زير قدمهای شما جان میريخت
 
    در گوشهای ز صحن تو قلبم نشسته است
دل، طوقِ الفتی به ضریح تو بسته است