سفر بسیار کردم تا رسیدن را بیاموزم
زمین خوردم که روزی پر کشیدن را بیاموزم
این اشکها به پای شما آتشم زدند
شکر خدا برای شما آتشم زدند
نه دعبلم نه فرزدق که شاعرت باشم
که شاعرت شده، مقبول خاطرت باشم
مولای ما نمونۀ دیگر نداشتهست
اعجاز خلقت است و برابر نداشتهست
گیرم که بمانیم بر آن پیمان هم
گیرم برویم تشنه در میدان هم
ای مانده به شانههایتان بار گران
ای چشم به راهتان دمادم نگران
هر میدان شعبه... هر خیابان شعبه...
این شعبۀ اوست بدتر از آن شعبه
خوب است چنان که حسرتش هم خوب است
یارب! دلم از ندیدنش آشوب است
دین آر که دینار نمیارزد هیچ
بازآی که بازار نمیارزد هیچ
آزادیام اینکه بندۀ او باشم
در سینه دل تپندۀ او باشم
او جز دلِ تنگِ مبتلا هیچ نبود
جز پای سفر، دست دعا هیچ نبود
در شهر شلوغ، خلوتی پیدا کن
در خلوت خود قیامتی برپا کن
شعله باش اما چنین بر آشیان خود مزن
دود کن خود را ولی در دودمان خود مزن
به دنیا میرسی اما دریغا این رسیدن نیست
کمی آرامتر! اینجا امید آرمیدن نیست
اوصاف تو از ابتدا تا انتها نور
آیینهای، آیینهای سر تا به پا نور
ای مهر تو دلگرمی هر طفل یتیم!
ای خوانده تو را به چشم تر، طفل یتیم
جاریست در زلالی این دشت آسمان
با این حساب سهم زمین «هشت آسمان»
از خاک میروم که از آیینهها شوم
ها میروم از این منِ خاکی جدا شوم
اگرچه زود؛ میآید، اگرچه دیر؛ میآید
سوار سبزپوش ما به هر تقدیر میآید
همسایه، سایهات به سرم مستدام باد
لطفت همیشه زخم مرا التیام داد
جاری استغاثهها ای اشک!
وقت بر گونهها رها شدن است
عصر یک جمعهٔ دلگیر
دلم گفت بگویم بنویسم
دنیا شنید آه نیستانی تو را
بر نیزه دید آینهگردانی تو را
در سرخی غروب نشسته سپیدهات
جان بر لبم ز عمر به پایان رسیدهات
قامت کمان کند که دو تا تیر آخرش
یکدم سپر شوند برای برادرش