گفتیم آسمانی و دیدیم، برتری
گفتیم آفتابی و دیدیم، بهتری
ما بهر ولای تو خریدیم بلا را
یک لحظه کشیدیم به آتش یمِ «لا» را
کوفه میدان نبرد و سرِ نی سنگر توست
علمِ نصرِ خدا تا صف محشر، سر توست
برخاستم از خواب اما باورم نیست
همسنگرم! همسنگرم! همسنگرم! نیست
پیغمبرانه بود ظهوری که داشتی
خورشید بود جلوۀ طوری که داشتی
ای خاک ره تو خطّۀ خاک
پاکی ز تو دیده عالم پاک
خبر این بود که یک سرو رشید آوردند
استخوانهای تو را در شب عید آوردند
چشمۀ خور در فلک چارمین
سوخت ز داغ دل امّالبنین
این خانواده آینههای خداییاند
در انتهای جادۀ بیانتهاییاند
گر سوى ملک عدم باز بیابى راهى
شاید از سرّ وجودت بدهند آگاهى
دختر فکر بکر من، غنچۀ لب چو وا کند
از نمکین کلامِ خود حقِ نمک ادا کند