خبر رسید که در بند، جاودان شدهای
ز هر کرانه گذشتی و بیکران شدهای
مثل پرندهای که بیبال و پر بماند
فرزند رفته باشد اما پدر بماند
فکر میکردم که قدری استخوان میآورند
بعد فهمیدم که با تابوت، جان میآورند
خاموش ولی غرق ترنّم بودی
در خلسۀ عاشقانهات گُم بودی
مسافری که همیشه سر سفر دارد
برای همسفران حکم یک پدر دارد
ای خاک ره تو خطّۀ خاک
پاکی ز تو دیده عالم پاک
چشمۀ خور در فلک چارمین
سوخت ز داغ دل امّالبنین
گفتم سر آن شانه گذارم سر خود را
پنهان کنم از چشم تو چشم تر خود را
گر سوى ملک عدم باز بیابى راهى
شاید از سرّ وجودت بدهند آگاهى
دختر فکر بکر من، غنچۀ لب چو وا کند
از نمکین کلامِ خود حقِ نمک ادا کند