کنار پیکر خود التهاب را حس کرد
حضور شعلهورِ آفتاب را حس کرد
پرنده کوچ نکردهست زیر باران است
اگرچه سنگ ببارد وگرچه طوفان است
دلی که الفت دیرینه با بلا دارد
همیشه دست در آغوشِ اِبتلا دارد
صفای اشک به دلهای بیشرر ندهند
به شمع تا نکشد شعله، چشم تر ندهند
خدا مرا ز ولای علی جدا نکند
من و خیال جدایی از او؟ خدا نکند