زخمهایی که به تشییع تنت آمدهاند
همچو گلبوسه به دشت کفنت آمدهاند
 
    بادها هم پیاده آمدهاند که ببوسند خاک پایت را
آسمان هدیه میدهد به زمین، عطر آن پرچم رهایت را
 
    دنیا چه کرد با غزل عاشقانهات
حال و هوای مرثیه دارد، ترانهات
 
    قلم چگونه گذارد قدم به ساحت تو
توان واژه کجا بود و طرح صحبت تو
 
    چگونه جمع کند پارههای جانش را؟
به خیمهها برساند تن جوانش را
 
    چه آتشیست که در حرف حرف آب نشسته
که روضه خوانده که بر گونهها گلاب نشسته؟
 
    به قرآنی که داری در میان سینهات سوگند
که هرگز از تو و از خاندانت دل نخواهم کند
 
    شبیه کوه پابرجایم و چون رود سیّالم
به سویت میدوم با کودکانی که به دنبالم
 
    جگر پر درد و دل پر خون و جان سرمست و ناپروا
شبم تاریک و مرکب لنگ و در سر، مایۀ سودا
 
    امشب شب آدینه و فردا رمضان است
تن در ذَوبان آمد و جان در طیران است
 
    یا مُغِیثَ الْمُذنِبین مُعْطِی السّؤال
یا انیسَ العارفین، یا ذوالجلال
 
    ای از جمال روی تو تابنده آفتاب
وز آفتاب روی تو خورشید در حجاب...
 
    رسید و گرد راهش کهکشانها را چراغان کرد
قدم برداشت، نیشابور را فیروزه باران کرد
 
    رد میکنی شاید پس از زنگ دبستان
طفل کلاس اولی را از خیابان
 
    خستهام از راه، میپرسم خدایا پس کجاست؟
شهر... آن شهری که می گویند:«سُرَّمَن رَءا»ست
 
    از شهر من تا شهر تو راهی دراز است
اما تو را میبیند آن چشمی که باز است
 
    آرزوی کوهها یک سجدۀ طولانیاش
آرزوی آسمان یک بوسه بر پیشانیاش