سر تا به قدم عشق و ارادت بودی
همسنگر مردی و رشادت بودی
 
    در خاک دلی تپنده باقی ماندهست
یک غنچۀ غرق خنده باقی ماندهست
 
    کو خیمۀ تو؟ پلاک تو؟ کو تَنِ تو؟
کو سیمای خدایی و روشنِ تو؟
 
    غبار خانه بروبید، عید میآید
ز کوچههاست که بوی شهید میآید
 
    که دیده زیر زمین باغ بیخزانی را؟
نهانتر از سفر ریشهها جهانی را
 
    آنقدر نقش لالۀ پرپر کشیدی
تا آنکه آخر، عشق را در بر کشیدی
 
    اگر چه خانه پر از عکس و نام و نامۀ توست
غریب شهری و زخمت شناسنامۀ توست
 
    کودکی سوخت در آتش به فغان، هیچ نگفت
مادری ساخت به اندوه نهان، هیچ نگفت
 
    بیسایه مرا آن نور، با خویش کجا میبرد
بیپرسش و بیپاسخ، میرفت و مرا میبرد
 
    تا آسمانت را کمی در بر بگیرد
یک شهر باید عشق را از سر بگیرد
 
    در شهر مرا غیر شما کار و کسی نیست
فریاد اگر هم بکشم دادرسی نیست
 
    این چندمین نامهست بابا مینویسم؟
هر چند یادت نیست امّا مینویسم
 
    بیمرگ سواران شب حادثههایید
خورشیدنگاهید و در آفاق رهایید
 
    میداد نسيم سحری بوی تنت را
از باد شنيدم خبر آمدنت را
 
    نه جسارت نمیکنم اما
گاه من را خطاب کن بانو
 
    کاش از جنس جنون، بال و پری بود مرا
مثل سیمرغ از اینجا سفری بود مرا
 
    دور و بر خود میكشی مأنوسها را
اِذن پریدن میدهی طاووسها را