قندیل و شمعدان و چراغان
آیینه و بلور و کبوتر
«بشنو از نی چون حکایت میکند»
شیعه را در خون روایت میکند
تا آسمانت را کمی در بر بگیرد
یک شهر باید عشق را از سر بگیرد
در شهر مرا غیر شما کار و کسی نیست
فریاد اگر هم بکشم دادرسی نیست
کوه آهسته گام برمیداشت
پیکر آفتاب بر دوشش
نه جسارت نمیکنم اما
گاه من را خطاب کن بانو
جاده ماندهست و من و اين سر باقى مانده
رمقی نيست در اين پيکر باقى مانده
دور و بر خود میكشی مأنوسها را
اِذن پریدن میدهی طاووسها را