ای کاش تو را به دشت غربت نکُشند
لبتشنه، پس از دعوت و بیعت نکشند
آن گوشه نگاه کوچکی روییدهست
بر خاک پگاه کوچکی روییدهست
بیتابتر از جانِ پریشان در تب
بیخوابتر از گردش هذیان بر لب
تو قلّهنشین بام خوبیهایی
تنها نه نشان که نام خوبیهایی
تا آسمانت را کمی در بر بگیرد
یک شهر باید عشق را از سر بگیرد
در شهر مرا غیر شما کار و کسی نیست
فریاد اگر هم بکشم دادرسی نیست
نه جسارت نمیکنم اما
گاه من را خطاب کن بانو
فریاد اگرچه در تو پنهان بودهست
خورشید تکلّمت فروزان بودهست
دور و بر خود میكشی مأنوسها را
اِذن پریدن میدهی طاووسها را
گهگاه تنفسی به اوقات بده
رنگی به همین آینهٔ مات بده