روز، روز نیزه و شمشیر بود
ظهر داغ خون و تیغ و تیر بود
ای پاسخ بیچون و چرای همۀ ما
اکنون تویی و مسألههای همۀ ما
تا آسمانت را کمی در بر بگیرد
یک شهر باید عشق را از سر بگیرد
در شهر مرا غیر شما کار و کسی نیست
فریاد اگر هم بکشم دادرسی نیست
نه جسارت نمیکنم اما
گاه من را خطاب کن بانو
دور و بر خود میكشی مأنوسها را
اِذن پریدن میدهی طاووسها را