تن خاكی چه تصور ز دل و جان دارد؟
مگر این راه پر از حادثه پایان دارد؟
تا آسمانت را کمی در بر بگیرد
یک شهر باید عشق را از سر بگیرد
در شهر مرا غیر شما کار و کسی نیست
فریاد اگر هم بکشم دادرسی نیست
آن شب میان هالهای از ابر و دود رفت
روشنترین ستارهٔ صبح وجود رفت
خودش را وارث أرض مقدس خوانده، این قابیل
جهان وارونه شد؛ اینبار با سنگ آمده هابیل
نه جسارت نمیکنم اما
گاه من را خطاب کن بانو
دور و بر خود میكشی مأنوسها را
اِذن پریدن میدهی طاووسها را
ای صبر تو چون كوه در انبوهی از اندوه
طوفانِ برآشفتهٔ آرام وزیده
وقت است که از چهرۀ خود پرده گشایی
«تا با تو بگویم غم شبهای جدایی»