در دل بیخبران جز غم عالم غم نیست
در غم عشق تو ما را خبر از عالم نیست
 
    رفتی و این ماجرا را تا فصل آخر ندیدی
عبّاس من! دیدی امّا مانند خواهر ندیدی
 
    خبر رسید که در بند، جاودان شدهای
ز هر کرانه گذشتی و بیکران شدهای
 
    خاموش ولی غرق ترنّم بودی
در خلسۀ عاشقانهات گُم بودی
 
    مسافری که همیشه سر سفر دارد
برای همسفران حکم یک پدر دارد
 
    نی از تو حیات جاودان میخواهم
نی عیش و تَنعُّم جهان میخواهم
 
    خداوندا به ذات کامل خویش
به دریاهای لطف شامل خویش
 
    ای دوای درون خستهدلان
مرهم سینۀ شکستهدلان
 
    ای وجود تو اصل هر موجود
هستی و بودهای و خواهی بود
 
    «عشق، سوزان است بسم الله الرحمن الرحیم
هر که خواهان است بسم الله الرحمن الرحیم»
 
    زمین، به زمزمه میآید، همان شبی که تو میآیی
همان شب آمنه میبیند، درون چشم تو دنیایی
 
    لب ما و قصۀ زلف تو، چه توهمی! چه حکایتی!
تو و سر زدن به خیال ما، چه ترحمی! چه عنایتی!
 
    چشم تا وا میکنی چشم و چراغش میشوی
مثل گل میخندی و شببوی باغش میشوی