اهل ولا چو روی به سوی خدا کنند
اول به جان گمشدۀ خود دعا کنند
کمر بر استقامت بسته زینب
که یکدم هم ز پا ننشسته زینب
غرقۀ شک! غرق باور شو که چندان دیر نیست
در شط باور شناور شو، که چندان دیر نیست
امشب تمام مُلک و مَلک در ترنم است
چون موسم دمیدن خورشید هفتم است
نوای کاروانت را شنیدم
دوباره سوی تو با سر دویدم
ای به بقیع آمده! هشیار باش
خفته چرا چشم تو؟ بیدار باش
تن خاكی چه تصور ز دل و جان دارد؟
مگر این راه پر از حادثه پایان دارد؟
بیاور با خودت نور خدا را
تجلیهای مصباح الهدی را
اینجا فروغ عشق و صفا موج میزند
نور خدا به صحن و سرا، موج میزند
ما حلقه اگر بر در مقصود زدیم
از بندگی حضرت معبود زدیم
چون وجود مقدس ازلی
شاهد دلربای لم یزلی
آن شب میان هالهای از ابر و دود رفت
روشنترین ستارهٔ صبح وجود رفت
من به پابوسی تو آمدهام
شهر گلدستههای رنگارنگ
ای کوی تو، کعبۀ خلایق
طالع ز رخ تو، صبح صادق
ای نقطهٔ عطف آفرینش
روح ادب و روان بینش
همچون نسیم صبح و سحرگاه میرود
هرکس میان صحن حرم راه میرود
بلبل چو یاد میکند از آشیانهاش
خون میچکد ز زمزمۀ عاشقانهاش
ساز غم گر ترانهای میداشت
آتش دل، زبانهای میداشت