بیدل و خسته در این شهرم و دلداری نیست
غم دل با که توان گفت که غمخواری نیست
هر زمانی که شهیدی به وطن میآید
گل پرپر شده در خاطر من میآید
و آتش چنان سوخت بال و پرت را
که حتی ندیدیم خاکسترت را
این کیست به شوق یک نگاه آمده است
در خلوت شب به بزم آه آمده است
همچون نسیم صبح و سحرگاه میرود
هرکس میان صحن حرم راه میرود