تا چند اسیر رنگ و بو خواهی شد؟
چند از پی هر زشت و نکو خواهی شد؟
دل، این دلِ تنگ، زیر این چرخ کبود
یک عمر دهان جز به شکایت نگشود
میآیم از رهی که خطرها در او گم است
از هفتمنزلی که سفرها در او گم است
همچون نسیم صبح و سحرگاه میرود
هرکس میان صحن حرم راه میرود