تا که نامت بر زبان آمد زبان آتش گرفت
سوختم، چندان که مغز استخوان آتش گرفت
ای بحر! ببین خشکی آن لبها را
ای آب! در آتش منشان سقا را
موسایی و صد جلوه به هر طور کنی
هر جا گذری، حکایت از نور کنی
آنکه با مرگِ خود احیای فضیلت میخواست
زندگی را همه در سایۀ عزّت میخواست
از چارسو راه مرا بستند
از چارسو چاه است و گمراهی
و انسان هرچه ایمان داشت پای آب و نان گم شد
زمین با پنج نوبت سجده در هفت آسمان گم شد
احساس از هفت آسمان میبارد، احساس
بوی گل سرخ است يا بوی گل ياس؟
از جوار عرش سرزد آفتاب دیگری
وا شد از ابوا به روی خلق، باب دیگری...
ای یکهسوار شرف، ای مردتر از مرد!
بالایی من! روح تو در خاک چه میکرد؟
همچون نسیم صبح و سحرگاه میرود
هرکس میان صحن حرم راه میرود
در کولهبار غربتم یک دل
از روزهای واپسین ماندهست