پشیمانم که راه چاره بر روی شما بستم
سراپا حیرتم! از خویش میپرسم چرا بستم؟
سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
تو همچون غنچههای چیده بودی
که در پرپر شدن خندیده بودی
همچون نسیم صبح و سحرگاه میرود
هرکس میان صحن حرم راه میرود