سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
داشت میرفت لب چشمه سواری با دست
دشت لبریز عطش بود، عطش... اما دست...
از سمت مدینه خبر آورد نسیمی
تا مژده دهد آمده مولود عظیمی
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
همچون نسیم صبح و سحرگاه میرود
هرکس میان صحن حرم راه میرود