میگوید از شکستن سرو تناورش
این شیرزن که مثل پدر، مثل مادرش...
او آفتاب روشن و صادق بود
گِردش پر از ستارۀ عاشق بود
زنی شبیه خودش عاشق، زنی شبیه خودش مادر
سپرده بر صف آیینه دوباره آینهای دیگر
زهی آن عبد خدایی که خداییست جلالش
صلوات از طرف خالق سرمد به جمالش
تا به کی از سخن عشق گریزان باشم؟
از تو ننویسم و هربار پشیمان باشم؟
همچون نسیم صبح و سحرگاه میرود
هرکس میان صحن حرم راه میرود
گاهی اگر با ماه صحبت کرده باشی
از ما اگر پیشش شکایت کرده باشی