رها شد دست تو، امّا دل تو...
کنار ساحل دریا، دل تو...
کودکی سوخت در آتش به فغان، هیچ نگفت
مادری ساخت به اندوه نهان، هیچ نگفت
بیسایه مرا آن نور، با خویش کجا میبرد
بیپرسش و بیپاسخ، میرفت و مرا میبرد
چشمهها جوشید و جاری گشت دریا در غدیر
باغ عشق و آرزوها شد شکوفا در غدیر
بیمرگ سواران شب حادثههایید
خورشیدنگاهید و در آفاق رهایید
میداد نسيم سحری بوی تنت را
از باد شنيدم خبر آمدنت را
کاش از جنس جنون، بال و پری بود مرا
مثل سیمرغ از اینجا سفری بود مرا
امام عشق را ماه منیری
وفاداران عالم را امیری
همچون نسیم صبح و سحرگاه میرود
هرکس میان صحن حرم راه میرود
ای انتظارِ جاری ده قرن تا هنوز
بیتو غروب میشود این روزها هنوز