این اشکها به پای شما آتشم زدند
شکر خدا برای شما آتشم زدند
 
    مولای ما نمونۀ دیگر نداشتهست
اعجاز خلقت است و برابر نداشتهست
 
    قد برافرازید! یک عالم شقاوت پیش روست
پرده بردارید! صد آیینه حیرت پیش روست
 
    آن عاشقِ بزرگ چو پا در رکاب کرد
جز حق هرآنچه ماند به خاطر جواب کرد
 
    ای در منای عشق خدا جانفدا حسین
در پیکر مبارزه خون خدا حسین
 
    ای سفیر صبح! نور از لامکان آوردهای
بر حصار شب دمی آتشفشان آوردهای
 
    بانو غم تو بهار را آتش زد
داغت دل بیقرار را آتش زد
 
    امشب ردیف شد غزلم با نمیشود
یا میشود ردیف كنم یا نمیشود
 
    وا کن به انجماد زمین چشمهات را
چشمی که آب کرده دل کائنات را
 
    از جوار عرش سرزد آفتاب دیگری
وا شد از ابوا به روی خلق، باب دیگری...
 
    شب تا سحر از عشق خدا میسوزی
ای شمع! چقدر بیصدا میسوزی
 
    شد وقت آنكه از تپش افتند كائنات
خورشید ایستاد كه «قد قامتِ الصّلاة»
 
    همسایه، سایهات به سرم مستدام باد
لطفت همیشه زخم مرا التیام داد
 
    عصر یک جمعهٔ دلگیر
دلم گفت بگویم بنویسم
 
    به میدان میبرم از شوق سربازی، سر خود را
تو هم آماده کن ای عشق! کمکم خنجر خود را
 
    قامت کمان کند که دو تا تیر آخرش
یکدم سپر شوند برای برادرش
 
    نگاه کودکیات دیده بود قافله را
تمام دلهرهها را، تمام فاصله را
 
    آب و جارو میکنم با چشمم این درگاه را
ای که درگاهت هوایی کرده مهر و ماه را
 
    در دل نگذار این همه داغ علنی را
پنهان نکن از ما غم دور از وطنی را
 
    جمعهها طبع من احساس تغزل دارد
ناخودآگاه به سمت تو تمایل دارد