در وسعت شب سپیدهای آه کشید
خورشید به خون تپیدهای آه کشید
 
    در شهر نمانده اهل دردی جز تو
در جادۀ عشق، رهنوردی جز تو
 
    سرسبزی ما از چمن عاشوراست
در نای شهیدان، سخن عاشوراست
 
    او غربت آفتاب را حس میکرد
در حادثه، التهاب را حس میکرد
 
    بانو غم تو بهار را آتش زد
داغت دل بیقرار را آتش زد
 
    امشب ردیف شد غزلم با نمیشود
یا میشود ردیف كنم یا نمیشود
 
    وا کن به انجماد زمین چشمهات را
چشمی که آب کرده دل کائنات را
 
    یک لحظه شدیم خیره تا در چشمت
دیدیم تمام درد را در چشمت
 
    در آن میان چو خطبهٔ حضرت، تمام شد
وقت جوابِ همسفران بر امام شد
 
    از جوار عرش سرزد آفتاب دیگری
وا شد از ابوا به روی خلق، باب دیگری...
 
    تشنهٔ عشقیم، آری، تشنه هم سر میدهیم
آبرویی قدر خون خود، به خنجر میدهیم
 
    شب تا سحر از عشق خدا میسوزی
ای شمع! چقدر بیصدا میسوزی
 
    شد وقت آنكه از تپش افتند كائنات
خورشید ایستاد كه «قد قامتِ الصّلاة»
 
    قد قامت تو کلام عاشورا بود
آمیخته با قیام عاشورا بود
 
    هرگز نگذاشت تا ابد شب باشد
او ماند که در کنار زینب باشد
 
    چون لاله به ساحت چمن میسوزم
با یاد تو پاره پاره تن میسوزم
 
    شبی که صبح شهادت در انتظار تو بود
جهان، مسخّر روح بزرگوار تو بود
 
    بر عهد بزرگ خود وفا کرد عمو
نامرد تمام کوفیان، مرد عمو
 
    من آب فرات را مکدّر دیدم
او را خجل از ساقی کوثر دیدم
 
    گاهی به حضور مهر، ای ماه برو
تا جاذبهٔ سِیْر الیالله برو
 
    سوز جگر از دل به زبان آمده بود
بابا سوی میدان، نگران آمده بود
 
    از خیمه برون آمد و شد سوی سپاه
با قامت سرو و با رخی همچون ماه
 
    پیراهنت از بهار عطرآگینتر
داغت ز تمام داغها سنگینتر