شبیه ذره از خورشید میگیرم صفاتم را
و قطرهقطره از حوض حرم آب حیاتم را
 
    در این حریم هر که بیاید غریب نیست
هرکس که دلشکسته بُوَد بینصیب نیست
 
    نه دعبلم نه فرزدق که شاعرت باشم
که شاعرت شده، مقبول خاطرت باشم
 
    چشمم به هیچ پنجره رغبت نمیکند
جز با ضریح پاک تو صحبت نمیکند
 
    برای از تو سرودن، زبان ما بستهست
که در برابر تو، شعر، دست و پا بستهست
 
    رو به زیبایی او چشم تماشاست بلند
سمت بخشندگیاش دست تمناست بلند
 
    بر مزاری نشست و پیدا شد
حس پنهان مادر و فرزند
 
    دری که بین تو و دشمن است خیبر نیست
وگرنه مثل علی هیچکس دلاور نیست
 
    هجده بهار رفت زمین شرمسار توست
آری زمین که هستی او وامدار توست
 
    باز هم آب بهانه شد و یادت کردم
یادت افتادم و با گریه عبادت کردم
 
    هرچند حال و روز زمین و زمان بَد است
یک قطعه از بهشت در آغوش مشهد است
 
    چند روزیست فقط ابر بهاری شب و روز
ابر گریانی و جز اشک نداری شب و روز