همیشه قبل هر حرفی برایت شعر میخوانم
قبولم کن من آداب زیارت را نمیدانم
 
    در آن میان چو خطبهٔ حضرت، تمام شد
وقت جوابِ همسفران بر امام شد
 
    ناگهان صومعه لرزید از آن دقّ الباب
اهل آبادی تثلیث پریدند از خواب
 
    میرسد قصه به آن جا که علی دل تنگ است
میفروشد زرهی را که رفیق جنگ است
 
    تشنهٔ عشقیم، آری، تشنه هم سر میدهیم
آبرویی قدر خون خود، به خنجر میدهیم
 
    همچنان ما همه از رسم تو خط میگیریم
رفتهای باز مدد از تو فقط میگیریم
 
    گاه جنگ است به مرکب همه زین بگذارید
آب در دست اگر هست زمین بگذارید
 
    ذره ذره همه دنیا به جنون آمده بود
روح از پیکرهٔ کعبه برون آمده بود
 
    دوباره پر شده از عطر گیسویت شبستانم
دوباره عطر گیسویت؛ چقدر امشب پریشانم
 
    شعر اگر از تو نگوید همه عصیان باشد
زنده در گور غزلهای فراوان باشد
 
    شبی که صبح شهادت در انتظار تو بود
جهان، مسخّر روح بزرگوار تو بود
 
    ننوشتید زمینها همه حاصلخیزند؟
باغهامان همه دور از نفس پاییزند
 
    کعبه، یک زمزم اگر در همه عالم دارد
چشم عشّاق تو نازم! که دو زمزم دارد
 
    قصه را زودتر ای کاش بیان میکردم
قصه زیباتر از آن شد که گمان میکردم
 
    چشم وا کن اُحُد آیینهٔ عبرت شده است
دشمن باخته بر جنگ مسلط شده است
 
    هنوز شوق تو بارانی از غزل دارد
نسیم یک سبد آیینه در بغل دارد
 
    وقت پرواز آسمان شده بود
گوئیا آخر جهان شده بود
 
    هنوز راه ندارد کسی به عالم تو
نسیم هم نرسیده به درک پرچم تو