یکباره میان راه پایش لرزید
مبهوت شد، از بغض صدایش لرزید
 
    رخصت بده از داغ شقایق بنویسم
از بغض گلوگیر دقایق بنویسم
 
    این اشکها به پای شما آتشم زدند
شکر خدا برای شما آتشم زدند
 
    هستی ندیده است به خود ماتم اینچنین
کی سایهای شد از سر عالم کم اینچنین؟
 
    در هر مصیبت و محنی فَابکِ لِلحُسَین
در هر عزای دلشکنی فَابکِ لِلحُسَین
 
    باید برای درک حضورش دعا کنیم
خود را از این جهان خیالی جدا کنیم
 
    برای لحظۀ موعود بیقرار نبودم
چنانکه باید و شاید در انتظار نبودم
 
    انگار که این فاصلهها کم شدنی نیست
میخواهم از این غم نسرایم، شدنی نیست
 
    مولای ما نمونۀ دیگر نداشتهست
اعجاز خلقت است و برابر نداشتهست
 
    عمریست انتظار تو ای ماه میکشم
در انتظار مهر رخت آه میکشم
 
    صبحی دگر میآید ای شب زندهداران
از قلههای پر غبار روزگاران
 
    ما را دلیست چون تن لرزان بیدها
ای سرو قد! بیا و بیاور نویدها
 
    یکی از همین روزها، ناگهان
تو میآیی از نور، از آسمان
 
    همسایه، سایهات به سرم مستدام باد
لطفت همیشه زخم مرا التیام داد
 
    عصر یک جمعهٔ دلگیر
دلم گفت بگویم بنویسم
 
    قامت کمان کند که دو تا تیر آخرش
یکدم سپر شوند برای برادرش
 
    نگاه کودکیات دیده بود قافله را
تمام دلهرهها را، تمام فاصله را
 
    جمعهها طبع من احساس تغزل دارد
ناخودآگاه به سمت تو تمایل دارد