گفتیم آسمانی و دیدیم، برتری
گفتیم آفتابی و دیدیم، بهتری
غم از دیار غمزده عزم سفر نداشت
شد آسمان یتیم که دیگر قمر نداشت
این اشکها به پای شما آتشم زدند
شکر خدا برای شما آتشم زدند
کشتی باورمان نوح ندارد بیتو
زندگی نیز دگر روح ندارد بیتو
مولای ما نمونۀ دیگر نداشتهست
اعجاز خلقت است و برابر نداشتهست
ای دلنگران که چشمهایت بر در...
شرمنده که امروز به یادت کمتر...
پیغمبرانه بود ظهوری که داشتی
خورشید بود جلوۀ طوری که داشتی
این خانواده آینههای خداییاند
در انتهای جادۀ بیانتهاییاند
با دشمن خویشیم شب و روز به جنگ
او با دم تیغ آمده، ما با دل تنگ
همسایه، سایهات به سرم مستدام باد
لطفت همیشه زخم مرا التیام داد
عصر یک جمعهٔ دلگیر
دلم گفت بگویم بنویسم
قامت کمان کند که دو تا تیر آخرش
یکدم سپر شوند برای برادرش
یک روز به هیأت سحر میآید
با سوز دل و دیدهٔ تر میآید
نگاه کودکیات دیده بود قافله را
تمام دلهرهها را، تمام فاصله را
آن روز کاظمین چو بازار شام شد
دنیا برای بار نهم بیامام شد
برخیز که راه رفته را برگردیم
با عشق به آغوش خدا برگردیم
جمعهها طبع من احساس تغزل دارد
ناخودآگاه به سمت تو تمایل دارد