ای حرمت قبلۀ مراد قبایل!
وی که بوَد قبله هم به سوی تو مایل
اذان میافکند یکباره در صحرا طنینش را
و بالا میزند مردی دوباره آستینش را
خورشید، گرمِ دلبری از روی نیزهها
لبخند میزند سَری از روی نیزهها
گل بر من و جوانى من گریه مىکند
بلبل به همزبانى من گریه مىکند
سلام ای بادها سرگشتهٔ زلف پریشانت
درود ای رودها در حسرت لبهای عطشانت
چون دید فراز نی سرش را خورشید
بر خاک تن مطهرّش را خورشید
اگرچه داد به راهِ خدای خود سر را
شکست حنجر او خنجر ستمگر را