ما بیتو تا دنیاست دنیایی نداریم
چون سنگ خاموشیم و غوغایی نداریم
گفتیم آسمانی و دیدیم، برتری
گفتیم آفتابی و دیدیم، بهتری
اذان میافکند یکباره در صحرا طنینش را
و بالا میزند مردی دوباره آستینش را
پیغمبرانه بود ظهوری که داشتی
خورشید بود جلوۀ طوری که داشتی
هنوز ماتم زنهای خونجگر شده را
هنوز داغ پدرهای بیپسر شده را
بیمرگ سواران شب حادثههایید
خورشیدنگاهید و در آفاق رهایید
این خانواده آینههای خداییاند
در انتهای جادۀ بیانتهاییاند
زمین از برگ، برگ از باد، باد از رود، رود از ماه
روایت کردهاند اردیبهشتی میرسد از راه
بیزارم از آن حنجره کو زارت خواند
چون لاله عزیز بودی و خوارت خواند
ما را نمانده است دگر وقت گفتگو
تا درد خویش با تو بگوییم موبهمو
سلام ای بادها سرگشتهٔ زلف پریشانت
درود ای رودها در حسرت لبهای عطشانت
چون دید فراز نی سرش را خورشید
بر خاک تن مطهرّش را خورشید
اگرچه داد به راهِ خدای خود سر را
شکست حنجر او خنجر ستمگر را
پیش از تو آب معنی دریا شدن نداشت
شب مانده بود و جرأت فردا شدن نداشت