و کاش مرد غزلخوان شهر برگردد
به زیر بارش باران شهر برگردد
گفتم به دیده: امشب اگر یار بگذرد
راهش به گریه سد کن و، مگذار بگذرد
صفای اشک به دلهای بیشرر ندهند
به شمع تا نکشد شعله، چشم تر ندهند
آه میکشم تو را با تمام انتظار
پر شکوفه کن مرا، ای کرامت بهار
چشمها پرسش بیپاسخ حیرانیها
دستها تشنهٔ تقسیم فراوانیها