کنار پیکر خود التهاب را حس کرد
حضور شعلهورِ آفتاب را حس کرد
چقدر دیر رسیدی قطار بیتو گذشت
قطار خسته و بیکولهبار، بیتو گذشت
شب است پنجرۀ اشک من چرا بستهست
تهی نمیشوم از درد عشق تا بستهست
پرندهها همه در باد، تار و مار شدند
نگاهها همه از اشک، جويبار شدند
دلی که الفت دیرینه با بلا دارد
همیشه دست در آغوشِ اِبتلا دارد
صفای اشک به دلهای بیشرر ندهند
به شمع تا نکشد شعله، چشم تر ندهند
خدا مرا ز ولای علی جدا نکند
من و خیال جدایی از او؟ خدا نکند