مژده، ای دل که مسیحا نفسی میآید
که ز انفاس خوشش بوی کسی میآید
آنکه در خطّۀ خون، جان به ره جانان داد
لبِ لعلش به جهانِ بشریّت جان داد
در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند
عکس روی تو چو در آینۀ جام افتاد
عارف از خندۀ می در طمع خام افتاد
عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت!
که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت
این شنیدم که چو آید به فغان طفل یتیم
افتد از نالۀ او زلزله بر عرش عظیم
مرد آزاده حسین است که بود این هدفش
که شود کشته ولی زنده بماند شرفش
گلعذاری ز گلستان جهان ما را بس
زین چمن سایۀ آن سرو روان ما را بس