غم از دیار غمزده عزم سفر نداشت
شد آسمان یتیم که دیگر قمر نداشت
کشتی باورمان نوح ندارد بیتو
زندگی نیز دگر روح ندارد بیتو
رساندهام به حضور تو قلب عاشق را
دل رها شده از محنت خلایق را
خودش را وارث أرض مقدس خوانده، این قابیل
جهان وارونه شد؛ اینبار با سنگ آمده هابیل
یک روز به هیأت سحر میآید
با سوز دل و دیدهٔ تر میآید
آن روز کاظمین چو بازار شام شد
دنیا برای بار نهم بیامام شد
چه سفرهای، چه كرمخانهای، چه مهمانی
چه میزبانی و چه روزیِ فراوانی
ای صبر تو چون كوه در انبوهی از اندوه
طوفانِ برآشفتهٔ آرام وزیده
در ساحل جود خدا باران گرفته
باران نور و رحمت و احسان گرفته
وقت است که از چهرۀ خود پرده گشایی
«تا با تو بگویم غم شبهای جدایی»
سیلاب میشویم و به دریا نمیرسیم
پرواز میکنیم و به بالا نمیرسیم