ای حضرت خورشید بلاگردانت
ای ماه و ستاره عاشق و حیرانت
 
    خورشید که بوسه بر رخ خاور زد
در سینه دلش مثل پرستو پر زد
 
    هر کس که شود پاک سرشت از اینجاست
تعیین مسیر سرنوشت، از اینجاست
 
    انبوه تاول بر تنت سر باز کرده
این هم نشان دیگری از سرفرازیست
 
    دوباره لرزش دست تو بیشتر شده است
تمام روز تو در این اتاق سر شده است
 
    یک لحظه به فکر هستی خویش نبود
دنیاطلب و عافیتاندیش نبود
 
    افتاده بود در دل صحرا برادرش
مانند کوه، یکه و تنها، برادرش
 
    خودش را وارث أرض مقدس خوانده، این قابیل
جهان وارونه شد؛ اینبار با سنگ آمده هابیل
 
    از جوش مَلَک در این حرم هنگامهست
اینجاست که هر فرشته، گلگون جامهست
 
    حُسنت، به هزار جلوه آراسته است
زیباییات از رونق مه کاسته است
 
    چشم تو نوازشگر و مهرافروز است
در عمق نگاه تو غمی جانسوز است
 
    ای صبر تو چون كوه در انبوهی از اندوه
طوفانِ برآشفتهٔ آرام وزیده
 
    وقت است که از چهرۀ خود پرده گشایی
«تا با تو بگویم غم شبهای جدایی»