از جهانی که پر از تیرگی ما و من است
میگریزم به هوایی که پر از زیستن است
سالها شهر در اعماق سیاهی سخت است
روز و شب بگذرد اما به تباهی سخت است
قریه در قریه پریشان شده عطر خبرش
نافۀ چادر گلدار تو با مُشک تَرَش
عشق فهمید که جان چیست دل و جانش نیست
سرخوش آنکس که در این ره سروسامانش نیست
گفتم از کوه بگویم قدمم میلرزد
از تو دم میزنم اما قلمم میلرزد