چون کوفه که چهرهای پر از غم دارد
این سینه، دلی شکسته را کم دارد
 
    بخوان که اشک بریزم کمی به حال خودم
دل شکستۀ من! ای شکسته بال خودم
 
    سکوت سرمهای سد میکند راه صدایم را
بخوان از چشمهایم قطرهقطره حرفهایم را
 
    به زیر نمنم باران شقایقی ماندهست
کنار پنجره، گلدان عاشقی ماندهست
 
    تویی پیداتر از پیدا نمییابیم پیدا را
چرا مانند ماهیها نمیبینیم دریا را
 
    کابوس نیست اینکه من از خود فراریام
عینِ خودِ عذاب شده بیقراریام
 
    گرچه خیلی چیزها میدانی از من...هیچوقت
کم نکردی لطف خود را آنی از من هیچوقت
 
    تو آرزوی منی با تو قلب من زندهست
و با وجود تو دنیای من فروزندهست
 
    یک کوه رشید دادهام ای مردم!
یک باغ امید دادهام ای مردم!
 
    در آن میان چو خطبهٔ حضرت، تمام شد
وقت جوابِ همسفران بر امام شد
 
    خوش باد دوباره یادی از جنگ شدهست
دریاچۀ خاطرات خونرنگ شدهست
 
    تشنهٔ عشقیم، آری، تشنه هم سر میدهیم
آبرویی قدر خون خود، به خنجر میدهیم
 
    اگرچه در شب دلتنگی من صبح آهی نیست
ولی تا کوچههای شرقی «العفو» راهی نیست
 
    شبی که صبح شهادت در انتظار تو بود
جهان، مسخّر روح بزرگوار تو بود
 
    کعبه، یک زمزم اگر در همه عالم دارد
چشم عشّاق تو نازم! که دو زمزم دارد
 
    چون آينه، چشم خود گشودن بد نيست
گرد از دل بيچاره زدودن بد نيست