ای حضرت خورشید بلاگردانت
ای ماه و ستاره عاشق و حیرانت
 
    خورشید که بوسه بر رخ خاور زد
در سینه دلش مثل پرستو پر زد
 
    هر کس که شود پاک سرشت از اینجاست
تعیین مسیر سرنوشت، از اینجاست
 
    با یک تبسم به قناریها زبان دادی
بالی برای پر زدن تا بیکران دادی
 
    یک لحظه به فکر هستی خویش نبود
دنیاطلب و عافیتاندیش نبود
 
    در آن میان چو خطبهٔ حضرت، تمام شد
وقت جوابِ همسفران بر امام شد
 
    ای بسته به دستِ تو دل پیر و جوانها
ای آنکه فرا رفتهای از شرح و بیانها
 
    تشنهٔ عشقیم، آری، تشنه هم سر میدهیم
آبرویی قدر خون خود، به خنجر میدهیم
 
    از جوش مَلَک در این حرم هنگامهست
اینجاست که هر فرشته، گلگون جامهست
 
    شبی که صبح شهادت در انتظار تو بود
جهان، مسخّر روح بزرگوار تو بود
 
    کعبه، یک زمزم اگر در همه عالم دارد
چشم عشّاق تو نازم! که دو زمزم دارد
 
    حُسنت، به هزار جلوه آراسته است
زیباییات از رونق مه کاسته است
 
    چشم تو نوازشگر و مهرافروز است
در عمق نگاه تو غمی جانسوز است