خوشا که خط عبور تو را ادامه دهیم
شعاع چشم تو را تا خدا ادامه دهیم
 
    قسمت این بود که با عشق تو پرواز کنم
و خدا خواست که بیدست و سر، آغاز کنم
 
    پدر! آخر چرا دنیا به ما آسان نمیگیرد؟
غروب غربت ما از چه رو پایان نمیگیرد؟
 
    حسی درون توست که دلگیر و مبهم است
اینجا سکوت و ناله و فریاد درهم است
 
    بشوی این گرد از آیینۀ خویش
به رغم عادت دیرینۀ خویش
 
    کس راز حیات او نداند گفتن
بایست زبان به کام خود بنهفتن
 
    در آن میان چو خطبهٔ حضرت، تمام شد
وقت جوابِ همسفران بر امام شد
 
    تشنهٔ عشقیم، آری، تشنه هم سر میدهیم
آبرویی قدر خون خود، به خنجر میدهیم
 
    دگر اين دل سر ماندن ندارد
هوای در قفس خواندن ندارد
 
    ايمان و امان و مذهبش بود نماز
در وقت عروج، مركبش بود نماز
 
    از عمر دو روزی گذران ما را بس
یک لحظۀ وصل عاشقان ما را بس
 
    عید است و دلم خانۀ ویرانه بیا
این خانه تکاندیم ز بیگانه بیا
 
    ای صاحب عشق و عقل، دیوانۀ تو
حیران تو آشنا و بیگانۀ تو
 
    خوشا از دل نَم اشکی فشاندن
به آبی آتش دل را نشاندن
 
    خبر پیچید تا کامل کند دیگر خبرها را
خبر داغ است و در آتش میاندازد جگرها را
 
    شبی که صبح شهادت در انتظار تو بود
جهان، مسخّر روح بزرگوار تو بود
 
    کعبه، یک زمزم اگر در همه عالم دارد
چشم عشّاق تو نازم! که دو زمزم دارد