بادها عطر خوش سیب تنش را بردند
سوختند و خبر سوختنش را بردند
 
    چشمهایت روضه خوانی میکند
اشکها را ساربانی میکند
 
    این جشنها برای من آقا نمیشود
شب با چراغ عاریه فردا نمیشود!
 
    بر آستان درِ او، کسی که راهش هست
قبول و منزلت آفتاب و ماهش هست
 
    سرم خزینۀ خوف است و دل سفینۀ بیم
ز کردۀ خود و اندیشۀ عذاب الیم
 
    راه گم کردم، چه باشد گر بهراه آری مرا؟
رحمتی بر من کنی و در پناه آری مرا؟
 
    در آن میان چو خطبهٔ حضرت، تمام شد
وقت جوابِ همسفران بر امام شد
 
    تشنهٔ عشقیم، آری، تشنه هم سر میدهیم
آبرویی قدر خون خود، به خنجر میدهیم
 
    جايی برای كوثر و زمزم درست كن
اسما برای فاطمه مرهم درست كن
 
    یک عمر در حوالی غربت مقیم بود
آن سیدی که سفرهٔ دستش کریم بود
 
    شبی که صبح شهادت در انتظار تو بود
جهان، مسخّر روح بزرگوار تو بود
 
    خورشید بود و جانب مغرب روانه شد
چون قطره بود و غرق شد و بیکرانه شد
 
    کعبه، یک زمزم اگر در همه عالم دارد
چشم عشّاق تو نازم! که دو زمزم دارد