تشنگان را سحاب پیدا شد
رحمت بیحساب پیدا شد
 
    حوادث: آتش و، ما: خار و، غم: دود و، سرا: بیدر
از آن روزم سیه، دل تیره، لب خشک است و مژگان تر
 
    شرط محبت است بهجز غم نداشتن
آرام جان و خاطر خرم نداشتن
 
    بیا که شیشه قسم میدهد به عهد کهن
که توبه بشکن، اینبار هم به گردن من
 
    مدینه حسینت کجا میرود؟
اگر میرود، شب چرا میرود؟
 
    آبی برای رفع عطش، در گلو نریخت
جان داد تشنهکام و به خاک آبرو نریخت