عطش از خشکی لبهای تو سیراب شده
آب از هُرم ترکهای لبت آب شده
او آفتاب روشن و صادق بود
گِردش پر از ستارۀ عاشق بود
تیر نگذاشت که یک جمله به آخر برسد
هیچکس حدس نمیزد که چنین سر برسد
حال ما در غم عظمای تو دیدن دارد
در غمِ تشنگیات اشک چکیدن دارد
تا به کی از سخن عشق گریزان باشم؟
از تو ننویسم و هربار پشیمان باشم؟
دقیقههای پر از التهاب دفتر بود
و شاعری که در اندوه خود شناور بود
به خون غلتید جانی تشنه تا جانان ما باشد
که داغش تا قیامت آتشی در جان ما باشد
حضرتِ عباسی آمد شعر، دستانش طلاست
چشم شیطان کور! حالم امشب از آن حالهاست!
همهٔ حیثیت عالم و آدم با توست
در فرات نفسم گام بزن، دم با توست
وقتی عدو به روی تو شمشیر میکشد
از درد تو تمام تنم تیر میکشد