قندیل و شمعدان و چراغان
آیینه و بلور و کبوتر
 
    ماه غریب جادّهها، همسفر نداشت
شب در نگاه ماه، امید سحر نداشت
 
    دل به دریا زد و دل از او کند
گرچه این عشق شعلهور شده بود
 
    کوه آهسته گام برمیداشت
پیکر آفتاب بر دوشش
 
    همهٔ حیثیت عالم و آدم با توست
در فرات نفسم گام بزن، دم با توست
 
    جاده ماندهست و من و اين سر باقى مانده
رمقی نيست در اين پيکر باقى مانده