او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
 
    پیراهن سپید ستاره سیاه بود
تابوت شب روان و بر آن نعش ماه بود
 
    پشت غزل شکست و قلم شد عصای او
هر جا که رفت، رفت قلم پا به پای او...
 
    با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
 
    همهٔ حیثیت عالم و آدم با توست
در فرات نفسم گام بزن، دم با توست