غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
تیر نگذاشت که یک جمله به آخر برسد
هیچکس حدس نمیزد که چنین سر برسد
عمری به جز مرور عطش سر نکردهایم
جز با شرابِ دشنه گلو تر نکردهایم
ای آنکه غمت وقف دلِ یاران شد
بر سینه نشست و از وفاداران شد
همهٔ حیثیت عالم و آدم با توست
در فرات نفسم گام بزن، دم با توست