قندیل و شمعدان و چراغان
آیینه و بلور و کبوتر
 
    کوه آهسته گام برمیداشت
پیکر آفتاب بر دوشش
 
    همهٔ حیثیت عالم و آدم با توست
در فرات نفسم گام بزن، دم با توست
 
    جاده ماندهست و من و اين سر باقى مانده
رمقی نيست در اين پيکر باقى مانده
 
    این زن که از برابر طوفان گذشته بود
عمرش کنار حضرت باران گذشته بود